الــهه ی مـاه

درباره بلاگ
الــهه ی مـاه

خودنگاره های روزانه ی یک دخترِ معمولی.
+سِلِنه در اساطیر یونان باستان به معنای الهه ی ماه است.
در اینستاگرام : sarina_moradi

پیام های کوتاه
بایگانی

من از همونام که هنوز هم وقتی صدای هواپیما تو آسمون میشنوه سر میچرخونه برای پیدا کردنش و وقتی پیداش کرد ذوق میکنه و تا اونجایی که ممکنه ، تا جایی که از دید خارج بشه با نگاهش دنبالش میکنه! 

اسمش رو هرچی میخواید بزارید ...من که بهش میگم بهانه های کوچیک لبخند زدن :)

آرورا :)

چاووشی فقط اونجاش که میگه " آخه دیونه میشم،وقتی میگی دییییییییییییووووووونهههههه "


اصلن دلم یه جوری میشه:| 

من همونیم که از چاووشی در حد مرگ متنفر بود . 

اصلن با خودم هنوز کنار نیومدم وقتی آهنگهاش رو گوش میدم . 

تازه بعضی وقتا از دیدن آهنگهاش تو پلی لیستم تعجب هم میکنم:| :دی

آرورا :)
این پست صرفا جهت امتحان کردن سیستم پیامک و خواباندن ذوق خرکی خویش بوده و فاقد هرگونه ارزش معنوی دیگر است :دی
آرورا :)

میگن بعضی وفتها یه شوک میتونه آدم رو زیر و رو کنه . ذوقش رو در یه زمینه کور کنه یا برعکس ، با ذوقش کنه! اصلا جای تعجب نداره که من از گروه اولم . همونی که از سال 87 وبلاگ نویسی رو شروع کرد و همیشه هم فعال بود اما حالا بیشتر از یک ساله دستش نوشتن نمیره . از همون وقتی که بلاگفا چتگ زد به همه ی خاطرات خوبم . 

ببینم اینبار میشه اینجا رو نگه داشت یا نه . اونم با فاصله ای که بین این دو پست اخیره :دی

به هر حال . امروز امتحان های ترم سه هم تموم شد و حالا منم و یه تابستون و کلی برنامه که مطمئنمممم هیچیش انجام نمیشه :))) 

آرورا :)

امروز یازدهم آبان نیست! شب چله ست ادای یازده آبان رو داره در میاره ...شایدم برعکس:|

د آخه انصافه این وقت سال یهو از آفتاب و هوای مطبوع و ملایم اول پاییزی یک شبه، و دقیقا یک شبه برسیم به دمای نزدیک به صفر ؟ و بارون سه روز مدام بیاد؟ و همه ی اونایی که تا دیروز با آستین کوتاه و مانتو با آستین چند تا زده بالا میومدن دانشگاه فرداش با پالتو و شال بیان ؟ برف هم اومد حتی:|

 آخه آب و هوا جان خوبی؟ مریضی؟ منگی؟مستی؟ چی زدی بالاغیرتا؟ تا هفته ی پیش میگفتن ایران تا سی سال دیگه میشه مثل صحرای آفریقا... بعد ایلامو که یه جا شستی بردی با خودت ... الانم که حرف از پدیده ی ال نینو ئه . منم امروز کاپشن گرفتم^_^


خلاصه امروز درحالی که قندیل بسته بودم رسیدم دانشگاه و همون اول کار دوستان گفتن قصد دارن اردوی چهارشنبه ی کویر مرنجاب اصفهان رو کنسل کنن و برن تور "وفس" به دلایلی :/ منم گفتم واقعا ناراحت میشم و خیلی مسخره ست این کارتون و اینا و خلاصه چهارشنبه میریم کویر . من تاحالا کویر ندیدم . 
بعد کلاس 10-12 سلف ناهار خوردم(استامبولی خوشمزه بود) برای اولین بار تو عمر دانشجوییم سالاد دادن به جای ماست . ذوق نمودیم جمیعا:))
بعد مصیبت شروع شد ... من و تنهایی و یونی و تا ساعت سه و نیم بیکاری. اول رفتم کتابخونه و چندتایی کلمه ی جدید تو دفترچه م وارد کردم با معنی هاشون . بعد اینستاگردی و نت گردی با اینترنت مجانی دانشگاه ... بعد کتاب باز کردم یکم گرامر بخونم خوابم گرفت:| بعد سرد هم بود گفتم چی بهتر از خواب؟ پالتومو انداختم روم چند دقیقه سعی کردم بخوابم بعد هی نشد . با توصیه ی دوستان همیشه حاضر در گروه تلگرام رفتم نمازخونه بخوابم . اونجا هم شلوغ بود. کنار شوفاژ هاش هم گرفته بودن جا برای من نبود . باز یکم اینور اونور شدم . گوشیم خاموش شد زدمش به شارژ . دوستمم که همیشه این بیکاری رو با هم میگذروندیم شکر خدا محو شده بود تنهایی داشت خلم میکرد . یه دختره بود کلاس دوم . با مانتوی صورتیش داشت یه گوشه ی نمازخونه مشقاشو مینوشت . مامانش آورده بودش اونجا خودش رفته بود سر کلاس . دلم سوخت براش . بهش نانی ( شکلات نانی :دی) دادم . اسمشم ریحانه بود تازه . بعد دیدم دارم قندیل می بندم گفتم برم تریا که از اون بخاری بزرگا داره . رفتم تو..گرم بود...جلو بخاری وایسادم باد گرم خورد بهم ... اگه همونجا میمیردم راضی بودم!! 
بله . هات چاکلت جان هستند و جلد خالی هات چاکلت جان و شکلات جان و عینک جان .
بعدشم که یخم وا شد حال اومدم یه چیپس نمکی هم خوردم تازه^_^ 
بعدشم رفتم سر کلاس .سر جای همیشگیم نشستم . گوشیمو زدم به شارژ . کلاس اندیشه 2 داشتیم:| 
منم خیلیییییییییی اعصاب داشتم آخه، از یه طرف باید حرفای تکراری اندیشه رو گوش میدادم که نمیدادم! از یه طرفم این بغل دستیم که هم کلاسیمه هی میزد به پهلوم عکسای تبلتشو نشونم میداد. خب دوست ندارم [آیکون گریه و توی سر زدن!] 
بعد از شدت بیکاری به هنرنمایی روی آوردم ! 
مینیون جان و ستاره ها جان هستند:|
حالا تو عمرم کارتون مینیون رو ندیدما . نمیدونم چی شد همونجا یه عکسشو دانلود کردم از روش نقاشی کشیدم. 
بعدشم که کلاس تموم شد و منفی بلد نبود جواب سوالشو خوردم( هر جلسه از همه می پرسه) با مامی و ددی و برادر رفتیم پالتو بخرم که البته کاپشن خریدم . خیلی هم خوشگله^_^ تا حالا هیچوقت کاپشن نداشتم . 
الان هم که صدای منو از خونه میشنوید . هوا سرده. جوراب و پیرهن آستین بلند تنمه و فردا هشت صبح یه کلاس دارم . یعنی کل روز من گند میره توش واسه یه کلاس هشت تا ده :/ 

آرورا :)

چند روزی هست که این وبلاگ رو ساختم اما واقعا وقت نمیشد بنویسم . 

منم مثل خیلی های دیگه آواره ای بلاگفام . یه آواره که خیلی دیر اقدام به پناهنده شدن کرد! اول ماندگار رو زدم به این امید که ماندگار باشه اما نبود. نشد . انگیزه ی نوشتنم با اون اتفاق وحشتناک بلاگفا و پریدن دوسال روزنوشت پرید! 

امیدوارم ...امیدوارم و امیدوارم" الهه ی ماه" بتونه منو به دنیای وبلاگ نویسی برگردونه . 

آرورا :)
۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۰۰

سلنه

سلنه (به یونانیΣελήνη) در اسطوره‌های یونان، الهه ماه است. 

دختر تیتان هیپریون و تئا، و خواهر ایزد خورشید هلیوس و الهه سپیده‌دم ائوس بود. با زئوس ازدواج کرد و صاحب سه دختر به نام‌های ارسا (شبنم)، نمیا وپاندیا شد. در داستان‌های مختلف دارای چندین معشوقه بود که از آن‌ها می‌توان به زئوس و پان اشاره کرد، اما مشهورترین افسانه او، عشقش به اندومیونچوپان است. در زمان‌های باستان سلنه اغلب با ایزدبانوی آرتمیس شناسایی می‌شد، همانند برادرش هلیوس که با آپولون مرتبط بود. او قابل قیاس با لونا دراساطیر روم باستان است.[۱]

او به مانند زنی جوان دارای چهره‌ای بسیار سفید، و سوار بر ارابه‌ای نقره‌ای رنگ که توسط دو اسب حرکت می‌کرد، تصویر می‌شد. او اغلب سوار بر اسب و یا گاو نر نشان داده می‌شد. گفته شده سلنه شنل به تن داشت و مشعلی با خود حمل می‌کرد و یک ماه نیمه بر سر داشت. او یکی از دوازده ایزد المپ‌نشینبه شمار نمی‌رفت، اما در بین آن‌ها ایزدبانوی ماه بود. پس از آنکه برادرش هلیوس سفرش به سراسر آسمان را به پایان رساند، او نیز خود را برای سفر آماده کرد. سلنه مورد علاقه بسیاری از شاعران، به ویژه سرآینده‌های عاشقانه بود. 

افسانه اغوا کردن اندومیون بیشترین شهرت را برای سلنه به ارمغان آورد. سلنه عاشق این چوپان جوان خوش سیما شد و هنگامی که درون غاری در حال استراحت بود او را اغفال نمود. برخی از روایات اندومیون را یک پادشاه و شکارچی به جای چوپان می‌پنداشتند. در نتیجه حاصل این همخوابی، آن‌ها صاحب پنجاه دختر شدند که یکی از آن‌ها ناکسوس بود. از این جهت که سلنه دیوانه‌وار عاشق اندومیون شده بود و طاقت مرگ او را نداشت، از زئوس درخواست کرد تا اجازه دهد او خود سرنوشتش را رقم زند. زئوس نیز درخواست سلنه را پذیرفت و اندومیون آرزو کرد به خواب ابدی فرو رود تا هرگز پیر نشود و برای همیشه جوان و جاویدان باقی بماند. اندومیون هر شب توسط سلنه مورد بازدید قرار می‌گرفت و بوسیلهٔ اشعه نورش بوسیده می‌شد.


آرورا :)